یادش بخیر

بالاخره روزهایی که در تمام دو سال گذشته از رسیدنشان میترسیدم فرا رسید .

جداشدن از بهترین دوستای دوران دانشگام.

اکرم،افسانه ومعصومه.

خیلی سخته !دو سال باهم زندگی کردیم و حالا اون ها فارغ التحصیل شدن و خدا می دونه که دیدار بعدیمون کجای دنیا و به چه شکلی باشه.

ولی باز هم جای شکرش با قیه که با معصوم عزیزم همشهری هستم و توی مسافرت هام به احتمال زیاد به شهرهای افسانه ی گل و اکرم عزیز مسافرت خواهم کرد.

نمی دونم چه طور می تونم این یه ترم باقیمونده از تحصیلاتم رو توی این شهر و این دانشگاه چه طور تموم کنم.

هنوز جدا نشده غربت اون روزها تموم وجودم رو گرفته.

یاد اون شب هایی که با چوب و دمپایی توی سالن خوابگاه می دویدیم.همیشه تموم سوئیت و سر پرست ها ازمون شکایت داشتند.

یاد اون وقتهایی که دو شب در میون کافی شاپ می رفتیم و سر سفارش هایی که میدادیم چه بلاهایی می آوردیم.

یاد فراموش کاری های اکرم بخیر.اون شبی موقع افطار هرچی گشتیم غذامون رو پیدا نکردیم.تازه بعد از افطار فهمیدیم که اکرم همون موقع که غذا ها رو گرفته، به جای اینکه بیاردشون توی اتاق ،همون پایین(حیاط خوابگاه) جا گذاشته بودشون.

بله و درآغاز ترم دوم هم اکرم با حسین ازدواج کرد و حسین داداش جدید من شد.چقدر سر به سر اکرم میذاشتیم و اکرم وقتی از همه جا در مونده میشد، می گفت دعا می کنم سر خودتون هم بیاد و ...   یاد شب جشن ازدواج دانشجویی بخیر احسا س می کردم جشن ازدواج عزیز ترینم هستم چقدر خوشحال بودم.

یاد خنده ها و شیطنت های افسانه بخیر.هر جا یه پسر میدید ،میخواست اذیتش کنه.(البته نه همه جور پسری).

یاد صفا و سادگی معصوم بخیر. معصوم هم ترم چهارم به آرزوی چند سالش رسید و با مهدی نامزد کرد.

افسانه و معصوم همیشه مثل دو تا قل ، شریک جرم هم بودند.

یادش بخیر...

افسوس که ظلم روزگار یکی و دوتا نیست...

رشته و دانشکده ی من با اکرم و معصوم و افسان فرق داشت.و حجم درس های من هم به مراتب خیلی سنگین تر بود.

بعد از این من از دست استادهای نامردم و درس ها ی سخت و سنگینم به کی شکایت کنم.برای کی از سوتی ها و دردسرهام بگم؟ کجا مثل اکرمی بیارم که بهم دلداری  بده و کجا مثل افسان و معصومی بیارم که برام همدردی کنن؟

بعد از این همدرد غصه ها ی کی بشم؟

بعد از این هم غصه ی کی بشم و برای غصه ی کی اشک بریزم؟

بعد از این شعر هام رو برای اولین بار برای کی بخونم؟و کی برام با اون چشای قشنگ مشتاقانه نگاه کنه و گوش بده و نظر بده و به قول خودش ذوق کنه.

وای...

به خدا هر روز و هر ساعت توی خوابگاه برای برگشتن از کلاس و دیدن همدیگه نقشه می کشیدیم و وقتی بعد از حتی 2 ساعت این قدر حرف برای گفتن به هم داشتیم.که انگار روزها با هم بودیم.

یاد اون شب مسابقه ی طناب کشی بخیر.هر سه بار با غول های خوابگاه مسابقه دادیم و هر سه با ر هم باختیم.

دلم برای تموم این خاطرت که شاید یک هزارم از خاطرات تلخ و بیشتر شیرینمون بود تنگ می شه.

آره ما چهار تا بودیم و دنیای ما چهارتا که توی غربت این شهر فقط در ما چهار تا خلا صه میشد.

اکرم  معصوم    و افسانه ی عزیزم:

       تا وقتی دنیا باشه دوستون دارم و فراموشتون نمی کنم.
                                                                           
سمانه