دوستت دارم

             
پر کرده بود حجم خالی اتاق را

 تکرار یکنواخت فریادهای ساعت

باریکه ی نوری از لای پنجره جرات ورود یافته بود

چشمان شمع سوخته بود

کنج ها سرد بودند

خطوط حافظه در جریان

در باز شد

انبوه روشنایی هجوم آورد

باریکه مرد

تازیانه های نور بر چشمانم فرود آمد

از میان انبوه نور آمد

کنج تنگ شد

دیوار صاف ایستاد

ارتفاع پست شد

نگاهش چشمانم را بی حرکت کرد

حنجره ام را خورد

جسمم را فلج کرد

طنین موازی نفس هایم متقاطع شد

نمی دانم او من شد

یا من بخشی از او شدم

فقط می دانم که لبانم باز شد

و فقط یکبار باز شد

و زمزمه کرد:

                  "دوستت دارم"

                        
                                     
 "شمیم"