هر دمی بر دل من میخواندی
که به تنهایی عادت بکنم
چه کنم باور نکردم
و ندانستم که حقیقتا خواهی رفت
آه...افسوس
چقدر در بدرقه ات سکوت هزار ساله ام را راحت شکستم!!!
چقدر بر زمین مشت کوبیدم!!
و بر زمان فریاد کشیدم!!
چقدر گفتم برگرد!!!
در آن لحظه بود که برای اولین بار غریبانه احساس تنهایی کردم
و چه حس مرگباری بود
وقتی فهمیدم باید بی تو به انتظار غروب خورشید زندگی ای بنشینم
که یک روز با آمدن تو طلوع کرد...
شمیم