غریبه ی نا شناخته

..............................................................................................................................

روح وقتی پر پرواز دارد هر دمی با دل هر رهگذری می خواند...گریه ی کودک خسته

خسته اش می دارد... آه پیرمرد تنها دل او را به درد می آورد...ضجه ی انسان

فرومانده در عمق تنهایی می کشد او را...درد عشق دیگران درد و غم او

می شود...همانگونه که شادی آدم ها به او دلخوشی می بخشد...و

نور امید اسیری به دلش نقش رهایی می بخشد...پس نگوییم

که شاعر تنهاست...و یا عاشق عشقی زمینیست...و یا

دردمند است... و یا شاد وبی غم است...و

بگوییم:

روح شاعر همدم آدم های تنهاست...همدم

آدمهای عاشق است...همدم آدمهای درد مند است

همدم آدم های شاد و بی غم است...روح یک شاعر گاه در

پیچ و خم قلب یک موجود بی جان، جان میگیرد...همیشه زنده ها

برایش زنده نیستند...که گاه زندگان برایش مردگان امروزند...درد یک شاعر

درد تنهایی نیست...درد او درد عاشق بودن نیست...درد او تنها درد خودش نیست...
که درد همه ی ادم هاست...پس ادعا نکنیم از روی شعرمیتوانیم شاعر را بشناسیم...

.................................. شاعر همیشه غریبه ی ناشناخته است.................................

 

شمیم